Donnerstag, 13. Mai 2010

سخن نخست

راه خورشید بایست یک سال پیش راه می افتاد. یک سالی که همراه بود با بهت، بغض، خشم، درد، اشک، نفرت، شادی، غرور و امید.
خود را قرار بود به دست خورشید بسپارم تا در تودرتوی زندگی پیچیده ما ایرانیان، گرما و نورش، خماری و سستی روزمرگی را کمی به کنار کشاند. یک سال همراه و هم آوای هم میهنان در بندم شدم. از آنان آموختم. در پای زندانیانشان گریستم. در برابر ندا و سهرابشان زانو زدم. دست مادران داغدارشان را بوسیدم. دست کارگران رنجدیده و مزد ندیده و آموزگاران پر قدرشان را بر چشم نهادم و خورشید خود را در مردمی یافتم، که مدت ها بود گم شده شان می انگاشتم. من مردمم را پیدا کرده بودم . ققنوس بلند بالای فرهنگ والای ایرانی دوباره با درخشش خود چشم جهانیان را خیره کرد. کرامت مردمان نسبت به گزمه های حاکمانی که کمترین کرامتی برایشان قائل نیست، در من حسی را بر انگیخت، که دور زمانی بود گمش کرده بودم. حس ایرانی بودن، به پای آن ایستادن، حس با هم بودنی که آنقدر دلتنگش بودم. حس در این جهان جایی داشتن و به آن بالیدن. حس شهروند جمهوری اسلامی نبودن، بلکه ایرانی بودن. سفیر کشوری بودن، که در آن زن و مرد و پیر و جوان آماده اند برای بازستانی آزادی و جایگاه خود از جان و مال و آسایش خود نیز بگذرند.دیگر من ایرانی بودم، بدون پسوند و پیشوند. هم میهنانم به من آموختند، آنانی که نه به دیکتاتور گفتند و بر پایی جمهوری ایرانی را خواستار شدند و برایش به کهریزک رفتند و هنور هم که هنوز هست ،گمنام در سیاه جال های سیاه دلان پایداری میکنند آنان، فرزندان همان پهلوانان استوره ای هستند، که افسانه شان میپنداشتم. آنان به من درس پایداری را آموختند
مردمم به من درس امید دادند.با شعر و سرودشان، با نیروی آفرینندگی بی کرانشان، با خلاقیتشان، با سبک باری و خرد ها را به کناری زدن و کل را دیدنشان. با خرد شان. با برقی که افق روشن زندگی در آزادی و کرامت در چشم های روشنشان نشانده بود و با قلب های سرشار از مهر و نورشان. تمام آن چیزی را که ستمکاران جمهوری اسلامی از آنان میخواستن بسازند، مردمم سوزاندند، آن هم در توفانی چند روزه، تا جاییکه که ستمکاران چاره ای ندیدند جز نشان دادن بدون نقاب چهره کریه و زشت خود.در دل با مردمم پیمان بستم، جز به آنان به چیزی نیاندیشم، تنها مصلحتم، آسایش و بهروزی آنان باشد، حقیقت ها را بگویم، هر چند تنها شدن سوغاتم شود، امیدم را از دست ندهم، تا زمانی که حتی یک ایرانی باشد که فریاد مرگ بر دیکتاتور را بر گلو دارد، امید بخش دیگر هم میهنانم باشم
مردمم راه را نشانم دادند. راهی که پایانی جز نور بر آن متصور نیست
خورشید در پایان راه منتظر ما است