Montag, 25. April 2011

میز دو نفره


پس از مدت ها بی خبری، دوست قدیمی خودم را دیدم و بی درنگ قراری گذاشتم تا از این درو آن در گپی بزنیم.

دوست من مدتی بود کم پیدا شده بود. میدانستم کاری، باید هر چند ماهی راهی ایران میشد، اما این اواخر حساب اینکه کی ایران است و کی بر میگردد از دستم در آمده بود.

آغاز بهار بود و هوای گرم و معطر دل ها وسر ها را کمی نرم تر کرده بود.

کافه ای را برای نشستن و گپ زدن انتخاب کردیم. پافشاری کرد که سر میز دو نفره ای بنشینیم تا کسی مزاحم مان نشود.گفت امروز نه حوصله ایرانی دارد نه حوصله آلمانی.

پس از حال و احوال های معمولی، خواستم برایم از ایران بگوید. ایرانی که من مدت ها بود ندیده بودمش. علتش هم نیمی در نخواستن و نرفتن خودم بود، و نیم دیگرش در پیغام و پسغام هایی که سربازان نامریی امام زمان میفرستادند.

او از اوضاع بد و در حال بد تر شدن اقتصادی برایم گفت، از فقر کمر شکن و کرامت انسان ها، که با آمدن فقر آهسته آهسته رخت بر میبندد. او از چهره ام خواند که با طرح این پرسش دنبال موضوع دیگری بودم کمی مکث کرد و گفت:

منظورت نا آرامی ها و بگیر وببند ها ست؟

حالا اسمش را هر چه میخواهی بگذار، اما به نظر میرسد همه چی آرام گرفته!

منظورت از همه چیز چی است؟

اعتراض ها، دانشجویان، کارگران. اینها به نظر می آمد همه ناراضی هستند.

درسته. ناراضی هستند. اما نه اونطوریکه من و تو خارج نشین ها فکر میکنیم یا دوست داریم.

منظورت رو روشن بگو من هم بفهمم مشکل کجاست.

ببین من این واقعیت ها رو با خیلی ها که در میان میگذارم ترش میکنن. درست میخوره به اون رگ قلمبه ایرانیت شون. همون رگی که وقتی میرن ایران و با دختر های زیر بیست سال میخوابن و شب وروز در حال کشیدن و نوشیدن هستن ، قلمبه نمیشه. همون رگی که با دیدن فیلم ایرانی هایی که برای گذران زندگی کلیه شون رو برای دو تا سه ملیون میفروشن قلمبه نمیشه. خیلی هایی که من این حرف ها رو باهاشون در میان میگذارم ناز میکنن و کرشمه میان و لب ور میچینن و تلاش میکنن یک تفسیر خوبی که از تلویزیون های ماهواره ای یاد گرفتن تحویلت بدن و دل خودشون رو خوش کنن که نه،اینطور نیست که شما میگین و حکومت بزودی زود- پشت سرش هم یک ایشالاه غلیظ میندازن- متلاشی میشه.

بالبخند نگاهی به او میکنم و میگویم:

پس اینطور که از پیش در آمد جناب عالی بر میاد مثل اینکه حکومت حالا حالا ها ماندنی است!

حالا مثلا این حکومت نباشه یک حکومت دیگه بیاد، چه فرقی به حال هشتاد در صد این مردم داره که براشون لیبرال حکم فحش خواهر و مادر رو داره. مردمی که صد ها هزار نفری سه شنبه ها میرن جمکران، همین بهتر که این حکومت بالا سرشون باشه تا دست کم براشون جاده و رستوران به طرف جمکران بسازه تا راحت تر برن نذر و نیازشون رو انجام بدن و آسایش داشته باشن. این هم وطن های تو سالانه چیزی نزدیک به چهار میلیارد دلار میریزن تو حلقوم خاندان آل سعود که اگه دستشون برسه یک ایرانی روی زمین نمیگذاشتند.

حالا داری تقصیر رو میندازی گردن مردم؟

من دنبال مقصر نمیگردم. سودی هم به حال کسی نداره. اما من و تو که دیگه با هم تعارف نداریم. تو تشکیلاتی هم نیستیم که گفتن حقیقت بخواد گرون برامون تموم بشه. این حرکت دست جلوی دهان گذاشتن تا کسی نفهمه چی داریم میگیم و تقیه و ایما و اشاره و این موذی گری ها و ذلیل بازی ها دیگه حال منو به هم میزنه!

مثل اینکه این بار ایران خیلی بهت فشار اومده؟

اتفاقا من انداختم رو دنده بی خیالی. نه اینکه بی تفاوت باشم. سرنوشت این هم محلی ها، هم شهری ها، هم زبان ها من رو خیلی متاثر میکنه. یکی دو تا خانواده سالم و صاف و پاکدل هم هستن که کمکشان میکنم.

خوب حالا نگفتی مشکل کجاست؟ کجا باید شروع کرد؟

ببین، ایرانی ها بیشتر از صد ساله که مثلا دارن برای آزادی و دمکراسی مبارزه میکنن. یک سری آدم های بی نظیرو باهوش هم در کنار مردم وارد این مبارزه شدن و بعضی هاشون حتی جانشون رو دادن که هنوز هم که هنوزه اکثریت مردم یا از وجودشان بی خبرند یا همراه با بلند گوی های روضه خوان ها به ناسزا گویی و نفرین شان نشستند.مشکل ایران یکی دو تا نیست. با انداختن تقصیر ها به گردن شاه، یا مذهب، یا خمینی هم کار درست نمیشه چون اینها همشون پدیده هایی هستن که در بستر این جامعه پا به عرصه وجود گذاشتن، جامعه ای که تقریبا تمام نخبگان خودش رو یا تبعید، یا اعدام کرده و میکند. احمدی نژاد محصول همین ایرانه، لاجوردی و خمینی و مصباح و جک و جانور های دیگه هم همینطور. من میبینم بعضی و قت ها طوری از اینها صحبت میشه انگار اینها رو یک سفینه فضایی از یک سیاره دیگه آورده تو ایران پیاده کرده.

اینا تو همین ایران بزرگ شدن، بین من و تو، از همین هوا تنفس کردن، رو همین خاک راه رفتن . ما حتی تو این بحث هامون هم از تاکتیک از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن استفاده میکنیم و فکر میکنیم بگیم اینها ایرانی نیستن کار رو درست میکنه.

با حرف هایت موافقم. اما امیدوارم اینها پیش در آمدی بر این نباشه که آخرش به این نتیجه برسی که هر ملتی لیاقت آن کسانی رو داره که بهش حکومت میکنن؟

اشکال ما ایرانی ها در این هست که بخاطر ماهیت خودکامه حکومت ها، همیشه خودمان رو در مقابل حکومت دیدیم در صورتی که حکومت چیزی نیست به غیر از بازتاب جامعه. تو یک نگاهی به این سردمداران حکومت اسلامی بنداز. ببین یکیشون وجه مشخصه اش دروغ گویی هست، یکی دیگه دزدی، یکی مردم فریبی، یکی زنبارگی، یکی چاپلوسی رهبرشون هم که تریاکیه. مردم هم اینها رو سوژه جوک هاشون میکنن. اما اگر خوب دقت کنی مردم دارن در واقع به عکس خودشان در آینه نگاه میکنن. این کاریکاتور جمهوری اسلامی، کاریکاتور خود ملت هست. بدترین صفت ها یی که به حکومت گران نسبت میدن رو میتونی بی درنگ با گوشت و پوست خودت تجربه کنی. فقط کافیه که بری بیرون مثلا یک چیزی بخری یا بری یک اداره کار داشته باشه مجبور بشی رشوه بدی، تازه میفهمی که همه چا پر از خامنه ای، از احمدی نژاد، از سردار های قلچماق سپاه و قمه به دستان بسیج است. اونوقت میفهمی فساد و دروغ و بی اخلاقی منحصر به حکومت گران نیست بلکه پدیده ای اجتماعی است. ملتی که پس از صدو بیست سال مبارزه هنوز عقب تر از جای اولش هست، این ملت یک چیزی کم دارد وگرنه قرار تاریخ بر این نبود.

ببین من هر وقت میرم ایران، میرم یک سری تو شهر و همینطور میگردم، با مردم مینشینم گپ میزنم و به اصطلاح سعی میکنم نبض جامعه دستم بیاد. برای من همیشه این سوال پیش میاد که مثلا آقای راننده تاکسی، شما که داری مینالی و به زمین و زمان فحش میدی و تمام مشکلات رو در حکومت اسلامی میبینی، چرا تاکسی مترت رو روشن نمیکنی؟ چرا تیغ میزنی مشتری هات رو؟ جمهوری اسلامی گفته باید مردم رو تیغ زد؟ شما آقای فروشنده، چرا من دارم باهات حرف میزنم هوا رو نگاه میکنی؟ جمهوری اسلامی ادبت رو خورده؟ شما آقای دربان فلان اداره، شما که من رو تو عمرت ندیدی چرا " تو" خطابم میکنی؟ شماهایی که ایستادین اعدام شدن و جون کندن یک انسان رو ببینین، کی شما ها رو مجبور کرده تماشا گر این صحنه تهوع آور بشین؟

حرف های تو درسته، اما در عین حال معتقدم که نقش آموزشگر دولت را نباید نادیده بگیریم. دولت مسئول پرورش و آموزش شهر وندان خودش هست. زمانی که دولت این مسئولیت رو انجام نمیده یا حتی درست خلاف استاندارد های شناخته شده تربیتی عمل میکنه نمیشه از مردم انتظا ر داشت که رفتار شهروندان نمونه رو در پیش بگیرن.

درسته، اما آخه مگه دولت به مردم گفته که سال به سال یک کتاب نخونن، مگه دولت گفته بشینن پای این برنامه های مزخرف تلویزیونی یا مدام همدیگر رو به پرخوری و قمارو عرق خوری تا حد بیهوشی دعوت کنن.اونوقت حسرت ما ها رو که در خارج و در آزادی زندگی میکنیم رو هم میخورن. من تو مهمانی هاشون لب به مشروبشان نمیزنم. چون اولا مشروب شناس نیستن و فرق شراب با سرکه رو هم نمی دونن، دوما من درصد بالا خیلی کم میخورم. مردم هم که عادت دارن به قول خودشون "سنگین" بخورن. اینا فکر میکنن آزادی یعنی این که هر وقت دلت خواست مثلا بری بیرون مشروب بخوری و کسی به کارت کاری نداشته باشه. برای همینه که همه دیوونه ترکیه و قبرس این کشور ها هستن.

خوب شما که پی در پی به ایران سفر میکنی مشکل اساسی رو در کجا میبینی؟

ایرانی ها یک مشکل و دو مشکل ندارن. مشکل زیاد هست. یکیش مثلا راحت طلبی زیاده از اندازه ایرانی ها ست. راحت طلبی در نوع خودش چیز بدی نیست. اما ما مردم راحتی رو همیشه و همه جا میخواهیم. ببین این آلمانی ها که دارن از جلوت رد میشن پنج تا شش روز در هفته کار میکنن و آخر هفته رو به استراحت میپردازن. آخر هفته این بار ها و کافه ها و دیسکو و کلوپ ها پر از مردمی هست که یک هفته کار کردن، حالا اومدن اینجا کمی تفریح کنن. اما ایرانی ها میخوان هفت روز هفته فقط بزن و بکوب وبرقص باشه. کار هم که ماله خره. اصلا ببین تو همین اصطلاح چقدر حماقت و فقر فرهنگی نهفته است. خوب وقتی از بچگی تو گوشت بخونن که کار ماله خره و سر کار دیر برو زود برگرد و امثال این اراجیف، اگه روزی روزگاری زد و این بچه شد وزیری، استانداری چیزی، چه انتظاری از اون میشه داشت؟

حرفات رو قبول میکنم، اما خیلی از اصل مطلب که شرایط امروز ایران بود دور افتادیم. تو میخواستی از اوضاع و احوال برام بگی!

آره دوست من، اما اوضاع و احوال حالا، با اوضاع و احوال دو سال پیش و ده سال پیش و هفتاد و پنج سال پیش تغییری نکرده. تو از یک کارخانه ای که خط تولیدش فقط میتونه فرقون تولید کنه چه انتظاری داری؟ انتظار داری مثلا ناگهان از توش مرسدس بنز بیاد بیرون. حالا هی شما برو بیرونش رو رنگ بزن و دست به سرو روش بکش، تا وارد خط تولید نشی و شرایط رو برای تولید مرسدس ایجاد نکنی، تا ابد ازش فرقون میاد بیرون.

با این احوال شانس رو برای تغییر زیاد نمی بینی؟

این بستگی به مردم داره. متاسفانه باید اعتراف کنم، که شعور اجتماعی در ایران در سطح بسیار پایینی قرار داره. این سطح شعور پایین اجتماعی بعلاوه خصایصی مثل راحت طلبی، دروغ گویی،خودخواهی، از خود مایه نگذاشتن و بی پرنسیپ بودن خیل عظیم مردم باعث شده که مثلا کشورهایی مثل مصرو تونس زودتر به نتیجه برسن و ایرانی هنوز در حال در جا زدن باشند.

مشکل مردم ما در این است که از راه اعتدال و میانه که اینقدر بزرگان ادب و فلسفه ما روش تاکید کردن دور افتادن. نه به عکس یک آخوند دو زاری رو در ماه دیدنشان، نه به این وضعیتی که توریست های ایرانی رو در کشور های آزاد میبینی، نه به روضه گرفتنشان، نه به قمار و مشروب خوری بعد از اون، نه به ادعای مدرن و امروزی بودنشان، نه به صیغه کردن و حج رفتنشان. حالا هم که درکشان از آزادی به تماس با جنس مخالف ختم میشه. یعنی هر وقت هر کاری رو که دلت خواست بکنی. من هر وقت اونجا هستم تلاش میکنم بهشون بفهمونم به خدا این درک شما از آزادی با اون چیزی که این کافر های غربی از آزادی میفهمن یکی نیست. اون جلوه هایی رو که شما در جامعه های غربی میبینید، یعنی آزادی پوشاک و کار وسفر و ازدواج و رابطه و رقص و آواز خواندن، اینها پی آمد های آزادی است که پیش از اینها باید باشد. اینها پی آمد های شرایطی است که جامعه باید ظرفیت آن را پیدا کند و گرنه بخودی خود اینها نه ارزش نیست ونه هدف .

پس تو هر بار ایران گردی ات رو با درس های تاریخی و اجتماعی ترکیب میکنی؟

من معتقدم این بهترین و موثر ترین کاری هست که آدم هایی مثل ما میتونن بکنن. مهم ترین دست آورد تو این هست که به مردم بفهمونی که خودشان عقل دارن، خودشان خرد دارن و باید این رو بکار بندازن. با اتکا به خرد، تجربه و صبر بردباری به خیلی جا ها میتونن برسن.هی نرین با دهن های باز بشینین پای منبر این و اون. اما در عین حال از طرح این مسئله که بله ما ایرانی ها فلان کس رو داشتیم و فلان جا ها مال ما بوده و خیلی با هوش تر از عرب ها و ترک ها هستیم بکلی اجتناب میکنم. اولا بخاطر اینکه درست نیست و صحت نداره، دوما اینها باعث کرخت تر شدن بیشتر مردم میشه. اینها همینجوری هم بی حال و تنبل هستن.

تصویر خیلی روشنی از مردم و آینده ایران به دست ندادی!

مگه انتظار چنین چیزی رو از من داشتی؟

نه، خودم خواستم واقعیت رو بگی. پرت و پلا به اندازه کافی میشنوم.

این مردم بعد از صد ها سال در چنگال روحانیت بودن و پس از جریان مشروطیت و خیانت های این صنف، هنوز با دهن باز میشینن پای منبر های این موجودات، هنوز با ذلالت از یک آخوند میخوان روی سند ازدواج با همسرشان را با چند تا جمله بد صدا و بد آهنگ عربی مهر تایید بزنه. هر ملتی دیگری بود بعد از بلاهایی که این صنف دوران مشروطیت سر اینها آورد با اردنگی مینداختشون از کشور بیرون. اینها با حقارت و بلاهت هر چه تمامتر مدام میان سر صف می ایستن تا دوباره اردنگی نوش جان کنن و این داستان بیشتر از صدو پنجاه ساله که داره تکرار میشه. تو جای من بودی چه نتیجه ای میگرفتی؟

خوب این بستگی به این داره که این تئوری ها رو به چند درصد از مردم میخوای گسترش بدی؟

این درصد اینقدر بالاست که تا حالا اون اقلیتی که میفهمن و دارن تو اون کشور زجر میکشن کاری از دستشون بر نمیاد. منو اشتباه نفهم. ما بسیار انسان های فرهیخته و آزاده داریم. تعداد اینها اما ظاهرا کافی نیست، ابزار شان کافی نیست، با مردم رابطه نمی تونن برقرار کنن، گوشه نشین شدن، تبعید شدن، گوشه زندان نشستن، توان یا عرضه با هم شدن رو ندارن، خود رایی تو اونها هم هست و ده ها دلیل دیگه. خوب من حرف زیاد دارم. میخوای همه اش رو الان بشنوی یا بقیه اش رو برای روزهای آینده بگذاریم؟

بدم نمیاد شرابی با هم بنوشیم. اینطوری بهانه ای هم داریم برای دیدار های بعدی!

Donnerstag, 30. September 2010

دور باطل را بشکنیم





زندگی آمیزه ای است از امید و نا امیدی، شکست و پیروزی، فراز و نشیب
سال هاست که زندگی مردم سرزمینمان با شکست، نا امیدی و تباهی و پس رفت عجین شده است. اگر چشم هایمان را بروی واقعیت نبندیم و از جاده ها و برج ها و پارک هایی که سراب پیشرفت را در مخیله بعضی ها بیدار میکنند بگذریم، حیات فکری و فرهنگی ایرانیان را دچار چنان رخوت و سرشکستگی میبینیم، که بدیل آن را تنها میتوان در دوران رخوت و سکوت پس ازیورش اعراب و مغول یافت. اگر جرقه و رگه ای از استعداد و بالندگی جایی پدیدار شده ، زیر چرخ های سنگین سنت و دین و بد خواهی و خود خواهی خردش کرده اند
وضعیت فرهنگی و فکری ما ایرانیان در بهترین و خوشبینانه ترین حالتش، فاجعه آمیز است. چنین پیش در آمد فکری افرادی را در دل خود میپروراند، که برای کرامت و حتی جان آدمی کمترین ارزشی قائل نیستند. همه ی مصائب را هم به گردن گرانی و وضع بد اقتصادی انداختن از خود و دیگران سلب مسئولیت کردن است و راه به جایی نخواهد برد یا دست کم ما را به جایی که باید نمیبرد
اگر فرومایگان میتازند، میدان دیده اند و تا زمانی که من و تو همین هستیم که هستیم، این میدان باز خواهد ماند
ما مردم، برای آغازی نو، باید به تعریف خود بنشینیم. ما باید تکلیف خود را با خیلی چیز ها روشن کنیم. ما باید روشن کنیم که مذهب به چه اندازه تعیین کننده و تعریف کننده شخصیت و رفتار انسانی ما باید باشد. اگر قرار است جهان ایرانی، جهانی دگر شود، باید تعریف ما از خود نیز خانه تکانی شود. پس از اینکه دریافتی نسبتا مشترک از اخلاق، از کرامت، از آزادی راه خود را میان ما ایرانیان باز کرد، پس از آن است که میتوانیم بر سرراه مشترک و خواست های مشترک به صحبت بنشینیم. باید بدانیم، وقتی از آزادی صحبت میکنیم، منظورمان همان آزادی است که نیچه و سارتر از آن میگویند، همان آزادی که هزاران اروپایی غیر اسپانیایی در جنگ های داخلی اسپانیا بر علیه دیکتاتوری فرانکو جانشان را برایش دادند ، یا آن آزادی است که دخترکی نوجوان در شمال تهران از آن به عنوان داشتن رابطه با جنس مخالف یاد میکند

من شخصا شرط لازم برای رسیدن به چنین انجامی را در رو در رویی بی پرده با خود میدانم. تا زمانی که ما درک نکنیم چگونه شد که اینگونه شدیم، تا زمانی که که به کشف علت نپردازیم، بر معلول، که وضعیت کنونی ایرانیان است، چاره ای متصور نیست
تا زمانی که ندانیم در پروسه "اینگونه شدن "چه چیزی را از ما گرفتند و چه چیزی را به ما تحمیل کردند تا اینگونه شدیم محکوم به ادامه زندگی سیسیفوس وار خود هستیم. سنگی را که با هزاران تلاش و رنج به قله رسانده ایم، کمی پیش از به اوج رسیدن به پایین در خواهد غلتید و ما محکوم به تکرار جاودانه این عمل خواهیم بود




بهترین آغاز برای به جریان انداختن چنین تحول سترگ و بنیادینی، آغاز از خود است
قرن هاست که حرف هایمان را لابلای شعر و استعاره و کنایه میپوشانیم، از همدیگر تعریف میکنیم و بر شانه یکدیگر میکوبیم. زمان آن است که آینه ها رو گرد روبی کنیم و به نظاره چهره های درون آینه بپردازیم. اینکه در آینه دیو ببینیم یا فرشته مهم نیست. مهم آن است که شهامت دیدن خود در آینه را پیدا کنیم


Donnerstag, 13. Mai 2010

سخن نخست

راه خورشید بایست یک سال پیش راه می افتاد. یک سالی که همراه بود با بهت، بغض، خشم، درد، اشک، نفرت، شادی، غرور و امید.
خود را قرار بود به دست خورشید بسپارم تا در تودرتوی زندگی پیچیده ما ایرانیان، گرما و نورش، خماری و سستی روزمرگی را کمی به کنار کشاند. یک سال همراه و هم آوای هم میهنان در بندم شدم. از آنان آموختم. در پای زندانیانشان گریستم. در برابر ندا و سهرابشان زانو زدم. دست مادران داغدارشان را بوسیدم. دست کارگران رنجدیده و مزد ندیده و آموزگاران پر قدرشان را بر چشم نهادم و خورشید خود را در مردمی یافتم، که مدت ها بود گم شده شان می انگاشتم. من مردمم را پیدا کرده بودم . ققنوس بلند بالای فرهنگ والای ایرانی دوباره با درخشش خود چشم جهانیان را خیره کرد. کرامت مردمان نسبت به گزمه های حاکمانی که کمترین کرامتی برایشان قائل نیست، در من حسی را بر انگیخت، که دور زمانی بود گمش کرده بودم. حس ایرانی بودن، به پای آن ایستادن، حس با هم بودنی که آنقدر دلتنگش بودم. حس در این جهان جایی داشتن و به آن بالیدن. حس شهروند جمهوری اسلامی نبودن، بلکه ایرانی بودن. سفیر کشوری بودن، که در آن زن و مرد و پیر و جوان آماده اند برای بازستانی آزادی و جایگاه خود از جان و مال و آسایش خود نیز بگذرند.دیگر من ایرانی بودم، بدون پسوند و پیشوند. هم میهنانم به من آموختند، آنانی که نه به دیکتاتور گفتند و بر پایی جمهوری ایرانی را خواستار شدند و برایش به کهریزک رفتند و هنور هم که هنوز هست ،گمنام در سیاه جال های سیاه دلان پایداری میکنند آنان، فرزندان همان پهلوانان استوره ای هستند، که افسانه شان میپنداشتم. آنان به من درس پایداری را آموختند
مردمم به من درس امید دادند.با شعر و سرودشان، با نیروی آفرینندگی بی کرانشان، با خلاقیتشان، با سبک باری و خرد ها را به کناری زدن و کل را دیدنشان. با خرد شان. با برقی که افق روشن زندگی در آزادی و کرامت در چشم های روشنشان نشانده بود و با قلب های سرشار از مهر و نورشان. تمام آن چیزی را که ستمکاران جمهوری اسلامی از آنان میخواستن بسازند، مردمم سوزاندند، آن هم در توفانی چند روزه، تا جاییکه که ستمکاران چاره ای ندیدند جز نشان دادن بدون نقاب چهره کریه و زشت خود.در دل با مردمم پیمان بستم، جز به آنان به چیزی نیاندیشم، تنها مصلحتم، آسایش و بهروزی آنان باشد، حقیقت ها را بگویم، هر چند تنها شدن سوغاتم شود، امیدم را از دست ندهم، تا زمانی که حتی یک ایرانی باشد که فریاد مرگ بر دیکتاتور را بر گلو دارد، امید بخش دیگر هم میهنانم باشم
مردمم راه را نشانم دادند. راهی که پایانی جز نور بر آن متصور نیست
خورشید در پایان راه منتظر ما است