Donnerstag, 30. September 2010

دور باطل را بشکنیم





زندگی آمیزه ای است از امید و نا امیدی، شکست و پیروزی، فراز و نشیب
سال هاست که زندگی مردم سرزمینمان با شکست، نا امیدی و تباهی و پس رفت عجین شده است. اگر چشم هایمان را بروی واقعیت نبندیم و از جاده ها و برج ها و پارک هایی که سراب پیشرفت را در مخیله بعضی ها بیدار میکنند بگذریم، حیات فکری و فرهنگی ایرانیان را دچار چنان رخوت و سرشکستگی میبینیم، که بدیل آن را تنها میتوان در دوران رخوت و سکوت پس ازیورش اعراب و مغول یافت. اگر جرقه و رگه ای از استعداد و بالندگی جایی پدیدار شده ، زیر چرخ های سنگین سنت و دین و بد خواهی و خود خواهی خردش کرده اند
وضعیت فرهنگی و فکری ما ایرانیان در بهترین و خوشبینانه ترین حالتش، فاجعه آمیز است. چنین پیش در آمد فکری افرادی را در دل خود میپروراند، که برای کرامت و حتی جان آدمی کمترین ارزشی قائل نیستند. همه ی مصائب را هم به گردن گرانی و وضع بد اقتصادی انداختن از خود و دیگران سلب مسئولیت کردن است و راه به جایی نخواهد برد یا دست کم ما را به جایی که باید نمیبرد
اگر فرومایگان میتازند، میدان دیده اند و تا زمانی که من و تو همین هستیم که هستیم، این میدان باز خواهد ماند
ما مردم، برای آغازی نو، باید به تعریف خود بنشینیم. ما باید تکلیف خود را با خیلی چیز ها روشن کنیم. ما باید روشن کنیم که مذهب به چه اندازه تعیین کننده و تعریف کننده شخصیت و رفتار انسانی ما باید باشد. اگر قرار است جهان ایرانی، جهانی دگر شود، باید تعریف ما از خود نیز خانه تکانی شود. پس از اینکه دریافتی نسبتا مشترک از اخلاق، از کرامت، از آزادی راه خود را میان ما ایرانیان باز کرد، پس از آن است که میتوانیم بر سرراه مشترک و خواست های مشترک به صحبت بنشینیم. باید بدانیم، وقتی از آزادی صحبت میکنیم، منظورمان همان آزادی است که نیچه و سارتر از آن میگویند، همان آزادی که هزاران اروپایی غیر اسپانیایی در جنگ های داخلی اسپانیا بر علیه دیکتاتوری فرانکو جانشان را برایش دادند ، یا آن آزادی است که دخترکی نوجوان در شمال تهران از آن به عنوان داشتن رابطه با جنس مخالف یاد میکند

من شخصا شرط لازم برای رسیدن به چنین انجامی را در رو در رویی بی پرده با خود میدانم. تا زمانی که ما درک نکنیم چگونه شد که اینگونه شدیم، تا زمانی که که به کشف علت نپردازیم، بر معلول، که وضعیت کنونی ایرانیان است، چاره ای متصور نیست
تا زمانی که ندانیم در پروسه "اینگونه شدن "چه چیزی را از ما گرفتند و چه چیزی را به ما تحمیل کردند تا اینگونه شدیم محکوم به ادامه زندگی سیسیفوس وار خود هستیم. سنگی را که با هزاران تلاش و رنج به قله رسانده ایم، کمی پیش از به اوج رسیدن به پایین در خواهد غلتید و ما محکوم به تکرار جاودانه این عمل خواهیم بود




بهترین آغاز برای به جریان انداختن چنین تحول سترگ و بنیادینی، آغاز از خود است
قرن هاست که حرف هایمان را لابلای شعر و استعاره و کنایه میپوشانیم، از همدیگر تعریف میکنیم و بر شانه یکدیگر میکوبیم. زمان آن است که آینه ها رو گرد روبی کنیم و به نظاره چهره های درون آینه بپردازیم. اینکه در آینه دیو ببینیم یا فرشته مهم نیست. مهم آن است که شهامت دیدن خود در آینه را پیدا کنیم


Donnerstag, 13. Mai 2010

سخن نخست

راه خورشید بایست یک سال پیش راه می افتاد. یک سالی که همراه بود با بهت، بغض، خشم، درد، اشک، نفرت، شادی، غرور و امید.
خود را قرار بود به دست خورشید بسپارم تا در تودرتوی زندگی پیچیده ما ایرانیان، گرما و نورش، خماری و سستی روزمرگی را کمی به کنار کشاند. یک سال همراه و هم آوای هم میهنان در بندم شدم. از آنان آموختم. در پای زندانیانشان گریستم. در برابر ندا و سهرابشان زانو زدم. دست مادران داغدارشان را بوسیدم. دست کارگران رنجدیده و مزد ندیده و آموزگاران پر قدرشان را بر چشم نهادم و خورشید خود را در مردمی یافتم، که مدت ها بود گم شده شان می انگاشتم. من مردمم را پیدا کرده بودم . ققنوس بلند بالای فرهنگ والای ایرانی دوباره با درخشش خود چشم جهانیان را خیره کرد. کرامت مردمان نسبت به گزمه های حاکمانی که کمترین کرامتی برایشان قائل نیست، در من حسی را بر انگیخت، که دور زمانی بود گمش کرده بودم. حس ایرانی بودن، به پای آن ایستادن، حس با هم بودنی که آنقدر دلتنگش بودم. حس در این جهان جایی داشتن و به آن بالیدن. حس شهروند جمهوری اسلامی نبودن، بلکه ایرانی بودن. سفیر کشوری بودن، که در آن زن و مرد و پیر و جوان آماده اند برای بازستانی آزادی و جایگاه خود از جان و مال و آسایش خود نیز بگذرند.دیگر من ایرانی بودم، بدون پسوند و پیشوند. هم میهنانم به من آموختند، آنانی که نه به دیکتاتور گفتند و بر پایی جمهوری ایرانی را خواستار شدند و برایش به کهریزک رفتند و هنور هم که هنوز هست ،گمنام در سیاه جال های سیاه دلان پایداری میکنند آنان، فرزندان همان پهلوانان استوره ای هستند، که افسانه شان میپنداشتم. آنان به من درس پایداری را آموختند
مردمم به من درس امید دادند.با شعر و سرودشان، با نیروی آفرینندگی بی کرانشان، با خلاقیتشان، با سبک باری و خرد ها را به کناری زدن و کل را دیدنشان. با خرد شان. با برقی که افق روشن زندگی در آزادی و کرامت در چشم های روشنشان نشانده بود و با قلب های سرشار از مهر و نورشان. تمام آن چیزی را که ستمکاران جمهوری اسلامی از آنان میخواستن بسازند، مردمم سوزاندند، آن هم در توفانی چند روزه، تا جاییکه که ستمکاران چاره ای ندیدند جز نشان دادن بدون نقاب چهره کریه و زشت خود.در دل با مردمم پیمان بستم، جز به آنان به چیزی نیاندیشم، تنها مصلحتم، آسایش و بهروزی آنان باشد، حقیقت ها را بگویم، هر چند تنها شدن سوغاتم شود، امیدم را از دست ندهم، تا زمانی که حتی یک ایرانی باشد که فریاد مرگ بر دیکتاتور را بر گلو دارد، امید بخش دیگر هم میهنانم باشم
مردمم راه را نشانم دادند. راهی که پایانی جز نور بر آن متصور نیست
خورشید در پایان راه منتظر ما است